اردی‌بهشت

وقتی تو نیستی، من حزن هزار آسمان بی اردی بهشت را گریه می کنم ...

اردی‌بهشت

وقتی تو نیستی، من حزن هزار آسمان بی اردی بهشت را گریه می کنم ...

اردی‌بهشت

می گویم تا انتها حضور، چون زندگی را حضور او می دانم ...
حضور عاشق اش که سراسر حکمت است، سراسر حرمت
سراسر هنر است و تجلی

حضورش که از زندگی عقل و احساس می خواهد،
تشنگی می خواهد و تامل و تلاش ...

که مسیر را می نماید و می خواهد که با دل مان گام بر داریم،
خوب باشیم و تسلیم ...

که نهایت آرامش و عشق است و نه آسایش ...

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است


یک اتفاقهایی میافتند گاهی که یاد خود قبلت بیفتی، اینکه کجا بودی و به کجا رسیدی.

اینکه یک چیزهایی را با زحمت به دست آورده بودی و دلمشغولیهای زیاد باعث شده کمرنگ شوند.

اینکه انسان هر چه که باشد موجود ضعیفیست در شرایط جدید و اگر خدا کمکش نباشد.

یکی کمتر یکی بیشتر

 

اتفاقی که در دوهفتهی اخیر افتاد و حداقل 5 نفر از حلقهی دوستیمان را درگیر یک موضوع به ظاهر ساده و در عمق پر از درس کرد چند نکتهی مثبت برای من داشت.

اول اینکه اعتماد یک نفر به من با ارزشترین و حساسترین نکتهی دوستی ماست و خیلی مراقبت میخواهد. حتا برای انتقال یک مطلب از دوستی به دوست دیگر که شاید چندان مهم به نظر نرسد.

دوم اینکه باید از برخوردهای هیجانی همیشه دوری کرد و زمان را واسطه قرار داد تا در آرامش مسائل حل شوند.

مهمترین چیز اینکه قضاوت کردن و حدس زدن را از ذهنم بگیرم و حالا با گذشت دو هفته میبینم چقدر حس خوبی دارد کنترلش.

..

.

گاهی باید بگذاری آدمهای مقابلت وقتی اشتباه میکنند سکوت و مدارای تو را ببینند. همیشه اثبات حق در فریاد نیست


پی نوشت:

                دلا معاش چُنان کن که گر بلغزد پای

                فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد

                                                              حضرت ِ حافظ



یک روزهایی روی دل‌ت سنگینی می‌کند دنیا، خصوص اگر این روزها دهه‌ی اول محرم باشد.

به هر بهانه‌ای دوست داری بنشینی و دل سیر گریه کنی. انگار یک بغض همیشگی هست ...

انگار عزای زینب و رباب عزای تو هم هست.

 

می‌دانید خودم را جای آن‌ها که می‌گذارم می‌بینم از دست دادن حامی چقدر جان‌فرساست. چقدر درد دارد.

تو گویی من خود به چشم خویشتن دیدم که جان‌م می‌رود ...

 

پی نوشت 1: دل‌ت را خانه‌ی ما کن مصفا کردنش با من


پی نوشت 2: 

                  به هر تار جان‌م صد آواز هست

                  دریغا که دستی به مضراب نیست

                                                               احمد شاملو


پی نوشت 3: چقدر ترس دارد اینکه نکند حرفی آبرویی از کسی بریزد.


                   مَن کانَ یُریدُ العِزَّةَ فَلِلَّهِ العِزَّةُ جَمیعًا


شاید داستان همان روی روال پیش نرفتن زندگی‌ام است. زیادی جنگیدن با خودم که باید آن‌طور باشی که دوام بیاوری، محکم باشی. حتا این اواخر گریه کردنت را محدود کنی.

همین شده که در برابر بعضی چیزها و بعضی حرف‌ها ترجیح می‌دهی خودت را درگیر نکنی و بعضا دیگران را تایید کنی تا کمتر تنش در زندگی‌ات حس کنی. اما همین هم می‌تواند گاهی درگیرت کند. بس که دوست داری همیشه با فکر و شناخت قدم برداری نه پذیرفتن هر حرف و  فعلی.

این است که فکر می‌کنم نوشتن می‌تواند خوب جهت بدهد به مسیر فکرها و افعال و حتا ماندن محبت بین کسانی که برایت با ارزش و عزیزند.

انگار هر چه طرف مقابل برایت عزیزتر می‌شود، این به فکر راضی بودن او هم کار را مشکل‌تر می‌کند و انرژی بیشتری می‌برد. به هر حال برخی چیزها آن‌قدر کوچک و بی‌اهمیت هستند که ارزش دارد برای خاطر عزیزهای زندگی بدون بحث از کنارشان رد شد. ولی وجود فضای گفت‌وگو با خیال راحت (نه زیر سوال بردن نظر هم‌دیگر باشد نه ترس از دست دادن طرف مقابل) بین همه دوست‌ترین‌ها لازم و تقویت کننده رابطه‌‌‌‌‌‌‌ست و این دوستی‌ها با ارزش‌تر و ماندنی‌تر.

این بی‌حوصلگی‌های هم‌دیگر را حتا باید صبوری کنیم.

 

پی نوشت:

                      عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
                      زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟

                                                                    قیصر امین پور