چون مات تو ام دگر چه بازم؟
به جایی رسیده ام که هر روز خدا را شکر میکنم که آن اتفاق نیفتاد. چقدر اتفاقات عجیب کنار هم چیده شد تا چشم هایم بتواند واقعیت را ببیند. هزینه داشت اما خدا را شکر ...
رمان هایی در دنیا هستند که آنقدر غرق در زندگی شخصیت اول شان می شوی که در کنارشان غصه می خوری و شادی می کنی، با اعضای خانواده شان زندگی می کنی حتا آن ها که فرسنگ ها دورتر از شخصیت اصلی داستان هستند، گاهی در مورد زندگی شان قضاوت می کنی و در آخر می بینی چقدر قشنگ داستان به نهایت رسید.
حال تصور کن این داستان را یک انسان نوشته، داستان زندگی این دنیا را اما خدا نوشته، همو که پر از عشق است. نویسنده رمان به زندگی تمام شخصیت ها و اثرشان روی زندگی هم تسلط دارد، دانای کل است. طوری زندگی همه شان را به هم می پیچد که جذاب ترین و پر حادثه ترین داستان را بیرون بکشد. ببین خدا چه می کند.
با همین نگاه که سال هاست به قصه این دنیا دارم، باورم این است که همه اتفاقات دنیا به هم پیوسته و دارای یک شاکله ی قرص و محکم به تکیه گاهی و دانای کلی خداست.
پس
یک نفس عمییییییییق می کشم و در آغوشش می کشم ...
باید شعری تازه گفت
آهنگی تازه نواخت
باید در چوبی این باغ ها را
که در رویاهای مان شکل گرفته اند
رو به شهر باز کرد
باید
همه چیز را از نو ساخت
هیچ بادی
لانه ی پرندگان را
دوباره سر جایش نمی گذارد.
رسول یونان
- ۹۴/۱۰/۱۳